سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل نوشته !

بوی گلها عالمی رو مست و حیران می کند


دیدن مهدی (عج) هزاران درد را درمان می کند


مدعی گوید که با یک گل نمی آید بهار


من گلی دارم که عالم را گلستان می کند




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 30 :: 9:58 عصر ::  نویسنده : اذر

بهار عشق شکوفا نمی شود بی تو

بیا که غنچه ی دل وا نمیشود بی تو

بر آی از افق ای آفتاب صبح امید

که شب رسیده و فردا نمی شود بی تو

هزار چشمه جوشان به دشتها جاریست

یکی روانه ی دریا نمی شود بی تو

ز سرد مهری شبهای هجر دلتنگم

بیا که عقده ی دل وا نمی شود بی تو

بیا،بیا گره از کار عاشقان بگشای

که عشق و عاطفه معنا نمی شود بی تو

  

اللهم عجل لولیک الفرج

  




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 30 :: 9:54 عصر ::  نویسنده : اذر

مولای مهربان غزل های من!سلام


سمت زلال اشک من ،آقای من!سلام


نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز


آبی ترین بهانه ی دنیای من!سلام


ما بی حضور چشم تو اینجا غریبه ایم


دستی , سری تکان بده آقای من!سلام




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 30 :: 9:54 عصر ::  نویسنده : اذر

بهترین خانه ها و کاخ ها 

 

روزی لقمان به پسرش گفت:

امروز به تو 3 پند میدهم که کامروا شوی

اول اینکه:سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه:در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!

سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های دنیا زندگی کنی!

پسر لقمان گفت ای پدر ما خانواده  بسیارفقیری هستیم چطور میتوانم

این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که بخوری طعم بهترین غذای

دنیا را میدهد

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که بخوابی احساس

میکنی بهترین خوابگاه جهان است

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب انها جای گیری انگاه بهترین خانه

های جهان مال توست!




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 30 :: 9:53 عصر ::  نویسنده : اذر

صاحب این قبر دروغگوست    !

نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد، گفتند: چرا

چنین مى کنى؟

 مى گفت : صاحب این قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنیا بود دایم

مى گفت : باغ من ، خانه من ، ماشین من و... ولى حالا همه را گذاشته

و رفته است و هیچ یک از آنها، مال او نیست !!!




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 30 :: 9:52 عصر ::  نویسنده : اذر

 باغ سر سبز تاجر

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را

کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.

هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و

گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن

باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،

رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید

که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم

که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این

فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس

بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود

متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده

شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در

پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع

به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام

طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش

بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر

ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده

است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را

می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است

که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا

که می توانم زیباترین موجود باشم…

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد

پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را

بیابیم




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 30 :: 9:51 عصر ::  نویسنده : اذر

 لعنت بر شیطان! ! !

 گویند در زمان دانیال نبى یک روز مردى پیش او آمد و گفت : اى

دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه

کرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یک طرف شما انبیاء و اولیاء به ما

درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد

رفتار ما درست باشد، کار خوب بکنیم و از بدیها دورى نماییم .

دانیال پرسید:

چطور نمى گذارد؟ آیا لشکر مى کشد و با شما جنگ مى کند و

شما را مجبور مى کند که کار بد کنید.

مرد گفت :

نه ، این طور که نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى کند، کارهاى بد

را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و

نمى گذارد دیندار و درست کردار باشیم .

دانیال گفت :

باید توضیح بدهى که شیطان چه مى کند، ببینم ،آیا مثلا وقتى

 مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟

آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى

شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد

بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى

 برد؟آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى

دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى

 زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بکنى شیطان مى آید

 و زورکى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا

این کارها را مى کند؟


مرد گفت :

نه این کارها را نمى تواند بکند ولى نمى دانم چطور بگویم که

 شیطان در همه کارى دخالت مى کند، یک جورى دخالت مى کند

 که تا مى آییم سرمان را بچرخانیم

 ما را فریب مى دهد، من از دست شیطان عاجز شده ام ، همه

 گناههاى من به گردنشیطان است .

دانیال گفت :

 تعجب مى کنم که تو اینقدر از دست شیطان شکایت دارى ،

 پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم

مثل توام ، شاید تو بى انصافى مى کنى که گناه خودت را به

 گردن شیطان مى گذارى .


مرد گفت :

 نه من خیلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شیطان با من

دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم .

 دانیال گفت :

خیلى عجیب است ، کجا زندگى مى کنى ؟

مرد گفت :

همین نزدیکى ، توى آن محله ، و از دست شیطان مردم هم خیال

مى کنند که من آدمبدى هستم ، نمى دانم چه کار کنم ،

دانیال پرسید:

 اسم شما چیست ؟

 مرد گفت :

 اسمم عم اوغلى است .


دانیال گفت:

 عجب ، عجب پس این عم اوغلى تویى !

مرد گفت :

چه طور مگر شما درباره من چیزى مى دانید؟ دانیال گفت : من تا

امروزخبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجاپیش

من و از تو شکایت داشت و گفت : امان از دست این عم اوغلى .


مرد گفت :

شیطان از من شکایت داشت چه شکایتى ؟


دانیال گفت :

 شیطان مى گفت : من از دست این عم اوغلى عاجز شده ام

عم اوغلى

خیلى مرا اذیت مى کند، عم اوغلى در حق من خیلى ظلم مى

کند... آن وقت از من خواهش کرد که تو را پیدا کنم و قدرى

نصیحتت کنم که دست از سر شیطان بردارى .

مرد گفت :

خوب شما نپرسیدید که عم اوغلى چه کار کرده ؟

دانیال گفت :

 همین راپرسیدم که عم اوغلى چه کار کرده ؟

شیطان جواب داد که هیچى ، آخر من شیطانم ومورد لعنت خدا

 هستم . روز اول که از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم براى

 کارهایم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است که تمام بدى ها

 در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران ، ولى این عم

اوغلى مرتب در کارهاى من دخالت مى کند،پایش را توى کفش

 من مى کند، و بعد دشنام و ناسزایش را به من مى دهد. مثلا

مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگیرد ولى

نمى گیرد، پولش را مى تواند در کار خیر خرج کند ولى نمى کند.

صد تا کار زشت و بد هم هست که مى تواند از آن پرهیز کند ولى

 پرهیز نمى کند و آن وقت گناه همه اینها را به گردن من مى

اندازد.

شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و

 حیله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در

 کارهایش حقه بازى مى کند، مسجد خانه خداست و میخانه و

قمار خانه مال من است ولى او عوض این که به مسجد برود دایم

 جایش در خانه من است . بد زبانى و بد اخلاقى مال من است

ولى عم اوغلى به اینها هم ناخنک مى زند. چه بگویم اى دانیال

که این عم اوغلى مرتب بر سر من کلاه مى گذارد و آن وقت تا کار

 به جاى باریک مى کشد مى گوید بر شیطان لعنت . وقتى معامله

 مى کند و مردم را در خرید و فروش فریب مى دهد پولش را

 درجیبش مى ریزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من کى

 دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل کرده ام . آخر اى دانیال

 من چه هیزم ترى به این عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى

به این مرد کرده ام که دست از سر من بر نمى دارد. خواهش

مى کنم شما که همیشه مرا نصیحت مى کنیداین عم اوغلى را

 احضار کنید و بگویید دست از سر من بردارد و...

شیطان این چیزها را گفت و خیلى شکایت داشت و من هم در

 صدد بودم که تو را پیدا کنم و بگوییم پایت را از کفش شیطان در

 بیاورى . خوب ، وقتى تو در کارهاى شیطان دخالت مى کنى او

 هم حق دارد، در کارهاى تو دخالت کند و روزگارت را سیاه کند.

 اما تو مى گویى که شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در

 نبرده و فقط وسوسه کرده ، در این صورت تو باید به وسوسه او

 گوش ندهى و سعى کنى به گفتار و رفتار نیک پایبند باشى

 ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانیال ، و نه تو از شیطان گله

 دارى و نه او از توشکایت دارد. وقتى تو خودت بد مى کنى و بر

 شیطان لعنت مى کنى شیطان هم حق دارد که از تو شکایت

کند. تو باید آن قدر خوب باشى که شیطان نتواند تو را لعنت کند.

عم اوغلى با شنیدن این حرفها خیلى شرمنده شد و

جواب داد:

حق با شماست ، تقصیر از

 خودم بود که دست به کارهاى شیطان مى زدم ، باید خودم

خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمى گیرد، ای  

لعنت بر شیطان! ! !

ابلیس نامه ، ص 110.




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 30 :: 9:50 عصر ::  نویسنده : اذر

علت بهشتی شدن شاه و دوزخی شدن پارسا!

یکى از فرزانگان شایسته در عالم خواب پادشاهى را دید که در بهشت

 است و پارسایى را دید که در دوزخ است ، پرسید: علت بهشتى شدن

 شاه ، و دوزخى شدن پارسا چیست؟، با اینکه مردم بر خلاف این اعتقاد

 داشتند؟!

ندایى (غیبى )به گوش او رسید که : ((این پادشاه به خاطر دوستى با

پارسایان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت))

 

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 30 :: 9:48 عصر ::  نویسنده : اذر

شباهت حضرت مهدى به پیامبران

حافظ اشاراتى درباره شباهت حضرت مهدى ـ علیه السلام ـ به پیامبران

 دارد. در این راستا چند نمونه از ابیاتى که به صورت پراکنده در شعر حافظ

آمده است، ذکر مى کنیم:

                                
1. حضرت سلیمان:

گرچه شیرین دهنان پادشاهند ولى


«او سلیمان» زمانست که خاتم با اوست
[16]

2. حضرت عیسى:

مژده  اى دل که «مسیحا» نفسى مى آید


که از انفاس خوشش بوى کسى مى آید[17]

* * *
از روان بخشى «عیسى» نزنم پیش تو دم


زانکه در روح فزایى چو لبت ماهر نیست
[18]



3 . حضرت یوسف:


«یوسف» گم گشته باز آید به کنعان غم مخور


کلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور[19]


* * *
حافظ مکن اندیشه که آن «یوسف» مه روی


باز آید و از کلبه احزان به در آیى[20]

 

* * *
گفتند خلایق که تویى «یوسف ثانى»


چون نیک بدیدم به حقیقت برسیدم[21]



سیمای ظاهری حضرت مهدی علیه السلام

مهدى صاحب الزمان ـ علیه السلام ـ از معدود انسانهایى است که از

 نهایت زیبایى صورت و اندام برخوردار است. تا آنجا که پیامبر ـ صلى الله

علیه و آله ـ درباره او فرموده است: «مهدى طاووس اهل بهشت است که

هاله¬اى از نور او را احاطه کرده است.»[22]


در اشعار حافظ نیز ابیاتى مشاهده مى¬شود که وى در آنها به سیما و

جمال یار پرداخته است.


نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر


نهادم آینه ها در مقابل رخ دوست[23]

* * *


به حُسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد


تو را درین سخن انکار کار ما نرسد


اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند


کسى «به حسن» و «ملاحت» به یار ما نرسد


هزار نقد به بازار کاینات آرند


یکى به سکه صاحب عیار ما نرسد


هزار نقش برآید زکلک صنع و یکى


به «دلپذیرى نقش نگار» ما نرسد
[24]

امیرمؤمنان على ـ علیه السلام ـ فرمود: «مهدى چهره اى زیبا و موهایى

 جاذب دارد که بر شانه هایش فرو ریخته و درخشندگى چهره اش بر

 مشکى محاسن شریفش غلبه مى کند.»[25]


خواجه شیراز در ابیاتى درباره ظاهر و قامت یار خود مى گوید:


ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن «سرو سیم اندام» را
[26]

* * *


گلعذارى زگلستان جهان ما را بس


زین چمن سایه آن «سرو روان» ما را بس[
27]



امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمودند: «مهدى ـ علیه السلام ـ راست

قامت است ولى نه در حد دراز ، چهار شانه است و سینه فراخ و پیشانى

باز دارد.»[28]


وجود خال در چهره محبوب از دیگر علایمى است که حافظ به عنوان

نشانى از سیماى نگار خود از آن یاد مى¬کند و در ابیاتى چنین بیان

مى دارد:

 
«خال مشکین» که بر آن عارض گندمگون است


سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
[29]


* * *


اى «روى ماه منظر» تو نو بهار حسن


«خال» و خط تو مرکز حسن و مدار حسن
[30]

* * *
بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشى سحر آفرین است
[31]

و در حدیثى از على ـ علیه السلام ـ چنین مى¬خوانیم: «مهدى ـ علیه

السلام ـ دیدگانی مشکى، موهایى پرپشت، چهره¬اى چون ماه تابان و

خالى بر گونه راست دارد.»[32]


بشارت آمدن

هنگام ظهور حضرت مهدى ـ علیه السلام ـ با اینکه قرنها از غیبت کبرى

 گذشته است، ایشان به صورت جوان ظاهر مى شوند و گذشت زمان،

 اندام زیباى او را پیر و فرسوده نمى کند. امام صادق ـ علیه السلام ـ

مى فرمایند: «از امتحانات بزرگ خداوندى است که صاحب ما به صورت

جوانى ظاهر مى شود در حالى که آنها او را پیرى کهنسال تصور مى

کنند.»[33]


حافظ شیرازى نیز با اشاره به جوانى حضرت مهدى ـ علیه السلام ـ در

زمان ظهور در غزلى چنین مى گوید:


ساقیا بیا که یار ز رخ پرده برگرفت


کار چراغ خلوتیان باز در گرفت


آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت


وین «پیر سالخورده جوانى» زسر گرفت


بار غمى که خاطر ما خسته کرده بود


عیسى دمى خدا بفرستاد و برگرفت


زین قصه هفت گنبد افلاک پر صدا است


کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
[34]



و با ظهور حضرت مهدى ـ علیه السلام ـ درد و رنج از جهان رخت

برمى بندد و شادى و نشاط جایگزین اندوه و تشویش مى شود. در آن

هنگام حیات و زندگى راستین به زمین و اهل زمین باز مى گردد و عالم

 

پیر و فرسوده نیز جوان و تازه خواهد شد.


نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد


عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد


ارغوان جام حقیقى به سخن خواهد داد


چشم «نرگس» به «شقایق» نگران خواهد شد
[35]



و در اواخر این غزل مطرح مى کند که روزى غم هجران عاشقان حضرت و

درد هجر پایان مى پذیرد و عاشقان پس از تحمل اندوه و فراق از شدت

رنجى که از بابت دورى محبوب کشیده اند، بى اختیار تا بارگاه دوست

فغان کنان پیش مى-روند.


این تطاول که کشید از غم هجران بلبل


تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد


ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید


از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
[36]



و مراد از خورشید، حضرت ولى عصر ـ علیه السلام ـ است که روزى ظهور

خواهد کرد

 

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 30 :: 9:41 عصر ::  نویسنده : اذر

غیبت امام زمان علیه السلام

از مسائلى که در شعر حافظ مطرح شده، غیبت امام عصر ـ علیه السلام

ـ است.


دیگر ز شاخ سرو سهى بلبل صبور


گلبانگ زد که چشم بد از روى گل به دور


اى گل به شکر آنکه تویى پادشاه حسن


با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور


از دست غیبت تو شکایت نمى کنم


تا نیست غیبتى نبود لذت حضور


گر دیگران به عیش و طرب خرم اند و شاد


ما را غم نگار بود مایه سرور


حافظ شکایت از «غم هجران» چه مى کنى


در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور[5]

گرچه در اشعار فوق اظهار مى¬دارد که از غیبت شکایت نمى¬کنم، ولى

گاه آتش سوزان هجر و دورى آنچنان در وجودش شعله¬ور مى¬شود که

به ناچار غیبت و هجران یار را به زبان مى¬آورد و اظهار مى¬کند که به هر

وسیله و به صد جادو از خدا مى¬خواهیم که دوران غیبت او را به سر آورد

و ظهور او نزدیک گردد.


اى غایب از نظر به خدا مى¬سپارمت


جانم بسوختى و به جان دوست دارمت


تا دامن کفن نکشم زیر پاى خاک


باور مکن که دست زدامن بدارمت[6]

* * *
حسب حالی ننوشتیم و شد ایّامی چند


محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند


ما بدان مقصد عالى نتوانیم رسید


هم مگر پیش نهد لطف شما گامى چند[7]



حافظ و انتظار

حافظ در ابیاتی از یار سفر کرده سخن میگوید و به غیبت صاحب الامر

 علیه السلام ـ اشاره میکند و شب و روز در انتظار به سر میبرد.


فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش


گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش


دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند


خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش


بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود


این همه قول و غزل تعبیه در منقارش


آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست


هر کجا هست خدایا به سلامت دارش[8]

حافظ در ابیات فوق به مناجات با حضرت حق پرداخته و از مقام ربوبی

میخواهد که امام زمان ـ علیه السلام ـ را در پناه خود حفظ کند و او را

در نهایت سلامت نگاه دارد و در جای دیگری بیان میکند:


ای صبا سوختگان بر سر ره «منتظرند»


گر از آن یافر سفر کرده پیامی داری[9]



حافظ در انتظار محبوب خود لحظه شماری میکند و اشک میریزد و در

اشک غسل میکند. برای دیدار محبوب دست به دعا برمیدارد، و در

مناجات خود از حضرت حق دیدار یار طلب میکند.


یا رب سببی ساز که یارم به سلامت


باز آید و برهاندم از بند ملامت[10]



تشرف خدمت ولى عصر علیه السلام

بعد از غیبت کبرى هزاران نفر از اقشار گوناگون در طلب گوهر وصل، ترک

تعلقات نموده و در نهایت به فیض زیارت آن حضرت نائل گشته و

مى شوند؛ ولى حافظ اجازه بازگو کردن دیدار خود را نداشته و

مى بایست آتش این عشق را چون رازى سر به مهر حفظ کند.


مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز


ور نه در مجلس رندان خبرى نیست که نیست[11]

* * *
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست


که آشنا سخن آشنا نگه دارد[12]

وصال حضرت کار آسانى نبود؛ زیرا محبوب عالى مقام است و به سادگى

نمى توان به قرب او دست یافت. اما حافظ خستگىناپذیر است و دست

از جستجو برنمى دارد. او بدون لحظهاى درنگ همواره منزل به منزل در

طلب دوست لحظه هاى عمر را سپرى مى کند و نشان استراحت گاه

محبوب را از باد صبا و نسیم سحر جویا مى شود.


اى نسیم سحر آرامگه یار کجاست


منزل آن مه عاشق کش عیّار کجاست؟[13]


و در جاى دیگر مى گوید:


ز کوى یار بیاراى نسیم صبح غبارى


که بوى خون دل ریش از آن تراب شنیدم[14]



و سرانجام حافظ شیرازى زیارت جمال باهر النور امام زمان ـ علیه السلام ـ

را چنین بیان مى کند:


در خرابات مغان نور خدا مى بینم


این عجب بین که چه نورى ز کجا مى بینم


جلوه بر من مفروش اى ملک الحاج که تو


خانه مى بینى و من خانه خدا مى بینم

خواهم از زلف بتان نافه گشایى کردن


فکر دورست همانا که خطا مى بینم

و شرایط دیدار و حال خود را چنین توصیف مى کند:


سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب


این همه از نظر لطف شما مى بینم


دوستان عیب نظر بازى حافظ مکنید


که من او را زمحبان شما مى بینم[15]

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 30 :: 9:39 عصر ::  نویسنده : اذر
1   2   >   
درباره وبلاگ

آرشیو وبلاگ
لوگو

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 29375